حق جویان

نقد اقتصادی...نقد سیاسی...نقد اجتماعی...نقد هنری

حق جویان

نقد اقتصادی...نقد سیاسی...نقد اجتماعی...نقد هنری

حق جویان

جمع آوری نقد های جامع و صحیح از فضای مجازی در مورد اقتصاد...سیاست...جامعه و سینمای جهان

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

مادۀ مخدر به لوسی این قدرت را می‌دهد که از تمام ظرفیت مغز خود استفاده کند. ایراد مهم فیلم، در این است که چطور یک مادۀ مخدر که همچون شراب فعالیت مغز را کاهش می‌دهد، در اینجا قدرت مغز را بالا می‌برد؟! مضافاً که نظریه پروفسور نورمن در این فیلم، مبتنی بر انکار روح است

فیلم لوسی (۲۰۱۴) Lucy آخرین ساختۀ لوک بسون و نوشتۀ خود او، از سوم مرداد (۲۵ ژوئیه) در سینماهای امریکای شمالی بر پرده رفته است. بودجۀ ساخت لوسی، چهل میلیون دلار بوده و محصول مشترک کمپانی یونیورسال و فرانسه است. فیلم، در سینماهای امریکا ۱۲۵ میلیون دلار فروش کرد و اکران آن هنوز در سینماهای دنیا ادامه دارد. امتیاز مخاطبان سایت IMDb برای این فیلم تاکنون ۵ر۶ از ۱۰ بوده است و منتقدان سایت متاکریتیک ۶۱ از ۱۰۰٫

فیلم لوسی، ماجرای دختری به نام لوسی است که به سبب ورود ناخواستۀ یک نوع ماده مخدر جدید و بسیار قوی به بدنش، ارتقاء ذهنی می‌یابد و قدرت‌های تازه‌ای پیدا می‌کند و در نهایت از قالب ماده خارج شده، خداگونه می‌شود. این فیلم، حاوی نظریه‌های اثبات نشدۀ علمی است و فیلمسازان سعی کرده‌اند که آن نظریه‌ها را دراماتیزه کنند و البته تا حدّی نیز از عهده برآمده‌اند

در تایوان، لوسی (اسکارلت یوهانسون) به طور ناخواسته یک کیف با محتوای نامعلوم را به مقصد می‌رساند. گیرنده به نام جانگ (چوی مین‌سیک)، با گانگسترهایش او را دستگیر می‌کنند. کیف، حاوی چهار بسته مادۀ مخدر بسیار قوی به نام CPH4 است. آنها بسته‌ها را از طریق جراحی، در شکم لوسی و سه نفر دیگر قرار می‌دهند تا به لندن، پاریس، برلین و رم بفرستند. به دلیل ضربۀ یکی از مهاجمان، بستۀ داخل شکم لوسی پاره شده و جذب بدن او می‌شود.

به طور موازی، ما سخنرانی پروفسور ساموئل نورمن (مورگان فریمن) را در پاریس می‌شنویم. او استاد زیست‌شناسی است و نظریه‌اش این است که دلفین‌ها از بیست درصد ظرفیت مغزشان استفاده می‌کنند و ما انسان‌ها حداکثر از ده درصد مغزمان. اگر این مقدار افزایش یابد انسان قادر خواهد بود در اشیاء و انسان‌های دیگر تصرف کند و آنها را کنترل نماید.

نوشته‌ای درج می‌شود: ۲۰%. لوسی با این قدرت، از دست مأموران می‌گریزد و در بیمارستان کیسۀ مادۀ مخدر را از بدنش خارج می‌کند. دکتر جراح، اطلاعاتی در مورد این ماده می‌دهد که قدرت بمب اتم دارد و جنین در هفتۀ ششم عمرش، مقدار ناچیزی از آن را جذب می‌کند تا استخوان‌هایش رشد کنند

لوسی با جست‌وجوی اینترنتی، پروفسور نورمن را می‌شناسد و با او در پاریس تماس می‌گیرد و خود را معرفی می‌کند و اینکه قادر است در امواج نیز تصرف کند. لوسی ناگهان در تلویزیون اتاق نورمن ظاهر می‌شود. او به پاریس می‌رود لکن در هواپیما ناچار می‌شود مقدار دیگری از آن مادۀ مخدر را استفاده کند (۴۰%). با یک پلیس به نام دل‌ریو تماس می‌گیرد و اطلاعات سه نفر دیگر را می‌دهد و آنها دستگیر می‌شوند. لکن گروه تایوانی به بیمارستان حمله کرده و مواد استخراج‌شده را می‌دزدند.

لوسی از راه رسیده،‌ مواد را می‌گیرد و به ملاقات پروفسور نورمن می‌رود (۶۰%). او توانایی‌های خود را معرفی می‌کند و در نهایت از آنها می‌خواهد که مواد را به او تزریق کنند. گروه مهاجم برای قتل لوسی و به دست آوردن مواد آمده‌اند. لوسی به توانایی ۹۹% مغز می‌رسد. او در زمان سفر می‌کند و در عصر دایناسورها به یک میمون اولیه اشاره‌ای دارد (یادآور تابلوی میکل آنژ). او ناگهان به آسمان می‌رود و سپس به زمان حال بازمی‌گردد و ۱۰۰%. لوسی ناگهان ناپدید می‌شود و از دست جانگ می‌رهد. دل‌ریو، جانگ را می‌کشد و از پروفسور می‌پرسد لوسی کجاست؟ پیامکی می‌آید که لوسی در آن نوشته است: «من همه جا هستم

لوک بسون فقط پانزده فیلم سینمایی کارگردانی کرده است لکن نویسندۀ ۵۴ فیلم یا سریال بوده است که از مشهورترین آنها می‌توان به فیلم‌های تاکسی (چهار قسمت)، ربوده‌شده (دو قسمت) Taken و ترانسپورتر (چهار قسمت) اشاره کرد. بسون در سال ۲۰۰۰ یک کمپانی فیلمسازی به نام «شرکت اروپایی» (EuropaCorp) تأسیس کرد که در آن ۱۱۳ فیلم تاکنون تولید شده است.

مشهورترین فیلم‌های ساخته شده توسط لوک بسون عبارتند از: حرفه‌ای/ لئون (۱۹۹۴)، عنصر پنجم (۱۹۹۷)، ژاندارک (۱۹۹۹)، آنجلا (۲۰۰۵) و لوسی (۲۰۱۴).

نقد و نظر

یکی از شاخصه‌های فیلم و سریال‌های امریکایی، «نظریه داشتن» آنها است. موفقیت فیلمنامه‌نویس‌های مهم هالیوودی در این است که یک تئوری از علوم تجربی را در قالب درام و قصه، صورت‌پردازی می‌کنند. البته این کار به راحتی میسر نمی‌شود لذا استودیوهای فیلمسازی هالیوود برای چنین هدف مهمی، از ۵ تا ۲۰ درصد از هزینۀ فیلم را به فیلمنامه اختصاص می‌دهند. آنها برای نگارش چنین فیلمنامه‌هایی، از یک گروه تحقیقاتی با تخصص‌های مختلف بهره می‌برند. از میان مشهورترین و تحسین‌شده‌ترین فیلم‌های نظریه‌پرداز، می‌توان به ماتریکس (۱۹۹۹)، باشگاه مشت‌زنی (۱۹۹۹)، آواتار (۲۰۰۹) و سرآغاز/ تلقین (۲۰۱۰) اشاره کرد. در عوض فیلم‌های اروپایی سبک رئالیسم و بیان هنری را بیشتر می‌پسندند.

لوک بسون، یکی از خوش‌قریحه‌ترین فیلمنامه‌نویسان و کارگردانان فرانسوی است که سبک فیلمسازی امریکایی را برای خود برگزیده است. موفقیت فیلم لئون (۱۹۹۴)، راه این کارگردان را در هالیوود هموار کرد و او فیلم عنصر پنجم (۱۹۹۷) را در آنجا ساخت. و فیلم لوسی بیش از همه به عنصر پنجم شبیه است.

فیلمنامۀ لوسی مانند تمام فیلم‌هایی که لوک بسون کارگردانی کرده، نوشتۀ خود اوست. فیلم، از تایوان شروع می‌شود و لوسی که معلوم نیست چرا برای تحصیل به آنجا رفته، ناخواسته به صید عده‌ای گانگستر می‌افتد که می‌خواهند چهار بسته از یک مادۀ مخدر جدید را به اروپا قاچاق کنند. جذب ناخواستۀ مقداری از این ماده قوی در بدن لوسی، او را به یک موجود برتر ارتقاء می‌دهد، موجودی که می‌تواند به راحتی در اشیاء و انسان‌ها تصرف کند. لوسی در نهایت با تزریق آن چهار بسته به خود، ظرفیت مغز خود را به صد درصد می‌رساند و ناگهان غیب می‌شود. در انتها، او در دنیای خیالی علم تجربی به «خدای خالق» تبدیل شده است!

فیلمساز، دو نشانه برای خداگونه شدن لوسی به دست داده است:

دختری که خدا شد!۱٫ بیان تمثیلی: لوسی به زمان دایناسورها می‌رود و با میمونی که در حال آب خوردن است روبه‌رو می‌شود. او به مانند نقاشی میکل آنژ از خلقت آدم(ع)، انگشت خود را به سوی آن میمون می‌برد و ناگهان به سمت آسمان (جایگاه خداوند) صعود می‌کند.

۲٫ بیان ساده: پیامک انتهایی لوسی به پلیس که «من همه جا هستم».

فیلم در انتها، نظریۀ داروین را با ماجرای آفرینش حضرت آدم(ع) که در تورات و قرآن آمده است در هم می‌آمیزد. راهی که برخی دانشمندان دیندار برای جمع این دو نظریه یافته‌اند این است که نظریۀ تکامل را قبول کنند و ماجرای خلقت انسان نخستین را نیز بر آن بیافزایند. به عبارت دیگر، خداوند سلول اولیه را آفریده و «تکامل» به تدریج شکل گرفته است. در نهایت، خداوند یکی از میمون‌ها را به بهشت برده، به حضرت آدم(ع) ارتقاء می‌دهد و به زمین بازمی‌گرداند! این نظریه گرچه ممکن است با تورات خلاصه‌شدۀ کنونی در تضاد نباشد ولی با قرآن کریم هماهنگ نیست. زیرا قرآن تأکید دارد که حضرت آدم(ع) از گِل آفریده شد و به حضرت عیسی(ع) که بدون پدر متولد شده، شبیه است (آل‌عمران/ ۵۹).

علاوه بر نظریۀ داروین، نظریۀ دیگری نیز به نام «ظرفیت مغز» در این فیلم مطرح می‌شود که ما آن را از زبان پروفسور نورمن می‌شنویم. این نظریه حاکی است که انسان‌ها حداکثر از ده درصد ظرفیت مغز خود استفاده می‌برند ولی اگر بر تمام ظرفیت مغز خود مسلط شوند، ابدی و بی‌نهایت می‌شوند. مادۀ مخدر به لوسی این قدرت را می‌دهد که از تمام ظرفیت مغز خود استفاده کند.

ایراد مهم فیلم، در این است که چطور یک مادۀ مخدر که همچون شراب فعالیت مغز را کاهش می‌دهد، می‌تواند قدرت مغز را ارتقاء دهد؟! مضافاً که نظریه پروفسور نورمن در این فیلم، مبتنی بر انکار روح است. باید یادآور شد که انسان نه با مغز، بلکه به وسیله «روح» است که ادراک می‌کند. در واقع مغز، ابزار روح است آنچنانکه چشم‌ها و گوش‌ها ابزار بینایی و شنوایی هستند. چرا یک مرده، قادر به دیدن و شنیدن و خندیدن یا گریستن نیست؟ چون اینها از افعال روح هستند و فرد مرده گرچه مغز دارد ولی روح ندارد.

از کلود برنارد (۱۸۷۸-۱۸۱۳) Claude Bernard فیزیولوژیست متبختر فرانسوی که در علم تشریح، تجربیاتی کسب کرده بود نقل شده است که می‌گفت: من تا «روح» را در زیر چاقوی جراحی ام حسّ نکنم آن را باور نخواهم کرد. متأسفانه باید گفت که علم تجربی هنوز هم وجود روح را قبول نکرده است. به همین دلیل دانشمندان علوم تجربی، «عقل» را که از مشخصات انسان است به «هوش» ــ که در همه حیوانات وجود دارد ــ تقلیل داده‌اند.

فیلم لوسی از جهت مضمون به فیلم راز کیهان (۲۰۰۱: یک ادیسۀ فضایی) ساختۀ استنلی کوبریک شبیه است. راز کیهان بر مبنای داستانی از آرتور سی. کلارک سعی داشت تا به یکی از ابهامات نظریۀ تکامل یعنی چگونگی پیدایش حیات در کرۀ زمین جواب گوید. کوبریک نیز از میمون‌ها آغاز می‌کند و در ادامه به این نتیجه می‌رسد که حیات از کرات دیگر به زمین آمده است. دلیل این موضوع آن است که دانشمندان یک سنگ عجیب در کره ماه می‌یابند که وقتی می‌خواهند آن را سوراخ کنند موجی را به فضا می‌فرستد تا به کسانی که آن را بنیان نهاده‌اند خبر دهد که بشر توانسته به قمر زمین پا بگذارد. ما نمونه‌ای از این سنگ را در ابتدای فیلم در عصر میمون‌ها نیز دیده بودیم که اسباب آموزش آنها شده بود. به این ترتیب، یک سفینه مجهز در جهت آن موج و به سمت موجودات فضایی ارسال می‌شود که حامل پنج فضانورد است. چهار نفر از آنها به دلیل طغیان رایانه مرکزی سفینه می‌میرند. اما قهرمان فیلم وارد تونل ستاره‌ای می‌شود و در نهایت توسط موجودات فضایی به یک نوزاد تبدیل شده، به زمین بازگردانده می‌شود. در فیلم لوک بسون نیز می‌بینیم که لوسی بعد از اشارۀ انگشت به آن میمون اولیه، به سمت آسمان می‌رود و همان جایگاه و منظر را در آسمان می‌یابد.

در خصوص نام لوسی برای این قهرمان نیز باید تأمل کرد. در سال ۱۹۷۴ اسکلت یک زن باستانی در اتیوپی کشف شد که نام او را با اقتباس از یکی از آلبوم‌های موسیقی بیتل‌ها، «لوسی» گذاشتند. ریچارد در ابتدای فیلم در صحبت با لوسی، به این جسد که در موزه دیده است اشاره می‌کند و ما نیز همان لحظه، تصویری از آن را می‌بینیم. لوسی در آخرین دقیقه از فیلم، در مقابل همان میمون می‌نشیند و او را به انسان تبدیل می‌کند، جالب توجه اینکه ما در اولین نمای فیلم نیز همین میمون را در حال آب خوردن از رودخانه دیده بودیم.

 کلمه لوسی «Lucy» از کلمه «Lucia» در زبان لاتین مشتق شده و از این معانی برخوردار است: “نور؛ آورنده نور؛ کسی که دانش (معرفت) را برای بشر می‌آورد.”۱ باید توجه کرد که این اوصاف، در تورات و کتب انبیاء در وصف «مخلوق اول» آمده است؛ روح یک انسان، که قبل از هر چیزی آفریده شد و خداوند او را رئیس این جهان کرد. در کتاب عهدین با این عناوین از او یاد شده است: نور و مخلوق اول (سفر پیدایش ۱/ ۳)، عقل کل (امثال سلیمان ۸/ ۱)، مبدأ آفرینش (امثال ۸/ ۲۲)، منجی جهان (مزامیر ۱۸/ ۴۹)، روح خداوند (اشعیاء ۴۰/ ۱۳)، لوگوس/ عقل کل (که به اشتباه «کلمه» ترجمه شده) (انجیل یوحنا ۱/ ۱ تا ۵)، رئیس این جهان (یوحنا ۱۴/ ۳۰) و قرآن کریم، این انسان را که قبل از حضرت آدم(ع) آفریده شده با اصطلاح «خلیفة الله» معرفی کرده است (بقره/ ۳۰ و ۳۹). او آخرین پیامبر خدا است و تا قبل از آنکه به طور جسمانی به این دنیا آید شاهد و ناظر فعّالِ اعمال بشر بوده است. او بعد از حیات مبارکش مقام خود را به دوازده فرزندش به میراث می‌دهد و آنها تا پایان دنیا، رئیس این جهان باقی خواهند ماند. و چون حکم پسر همانند پدر است لذا حضرت رسول الله(ص) به درستی می‌تواند در روز قیامت بر همه انسان‌ها داوری کند. زیرا که آن حضرت، داور روز جزا نیز هست (نگا. انجیل متی ۲۵/ ۳۱ تا ۴۶ رومیان ۱۴/ ۱۰۲ قرنتیان ۵/ ۱۰).

اما باید توجه کرد که نام لوسی (Lucy) از لوسیفر (Lucifer) نیامده است. «لوسیفر» یکی از اوصاف زیبای ابلیس بود قبل از آنکه افول کند. این نام به معنی ستاره صبحگاهی (زهره) است که در میان ستارگان درخشش بیشتری داشته و دارد. می‌خواستم بگویم که نام لوسی چرا برای این شخصیت که در انتها از دهانش نور می‌ریزد و به نور تبدیل می‌شود، انتخاب شده که اجمالاً ‌گفتم. فیلم دارد با این شخصیت، یک نوع دین جعلی را بر پایه علوم تجربی بنیان می‌گذارد.

از کارل مارکس نقل شده است که می‌گفت: «دین، افیون توده‌ها است». به این معنی که دین برای عوام الناس همچون تریاک، تخدیرکننده است و آنها را به خلسه فرو می‌برد و قدرت تفکرشان را می‌گیرد. در حالیکه ما عکسِ این موضوع را در فیلم لوسی می‌بینیم. زیرا در اینجا افیون، همچون یک دین جدید ظهور می‌کند و برای بشر، خدای جدیدی از جنس مؤنث می‌آفریند!

به تفکرات فمینیستی موجود در فیلم نیز می‌توان پرداخت، مخصوصاً که قهرمانان فیلم‌های لوک بسون اصولاً زن هستند: نیکیتا (۱۹۹۰)، ماتیلدا در لئون (۱۹۹۴)، لیلو در عنصر پنجم (۱۹۹۷)، ژاندارک (۱۹۹۹)، آنجلا (۲۰۰۵)، سانسوکی در فیلم بانو (۲۰۱۱). لوسی در اواخر این فیلم، به یک ارتش تک‌نفره تبدیل می‌شود و یک‌تنه با عدۀ زیادی از گانگسترها می‌جنگد. اما آنچه وجه فمینیستی فیلم را افزایش می‌دهد خداگونه شدن لوسی است و میمون مؤنثی را که او به انسان تبدیل می‌کند. نام آن میمون نیز آنچنانکه در موزه دیده‌ایم «لوسی» است.

اگر این فیلم را یک امریکایی می‌ساخت بسیار محتمل بود که آن را به یک فیلم در ژانر علمی ـ تخیلی تبدیل کند. هنر لوک بسون آن بوده است که این فیلمنامه را به عالم واقع پیوند بزند و آن را باورپذیر نماید. و فیلم از قضا به همین سبب خطرناک است. چون برخی مخاطبان عام که علوم تجربی را عین واقعیت می‌بینند ممکن است با استناد به این فیلم به مواد مخدر اقبال کنند. لهذا اگر روزی کشف شود که لوک بسون از برخی کارتل‌های مواد مخدر برای ساخت این فیلم حق حساب گرفته است بنده تعجب نخواهم کرد.

ایرادها و نواقص

۱٫ اگر کسی همچون بنده، نظریات مطرح‌شده در فیلم را نپذیرد با آن ارتباط برقرار نخواهد کرد.

۲٫ لوسی به قدرت‌های فوق العاده‌ای دست یافته است و می‌تواندمثلاً بر جاذبه غلبه کند و دشمنانش را با یک نگاه، به سقف بچسباند ولی عجیب است که برای رفتن به دانشگاه، به جای «طیّ الارض» رانندگی می‌کند.

۳٫ فیلم عملاً تبلیغ کنندۀ مواد مخدر است. در حالیکه مواد مخدر همانطور که از نامشان پیدا است «تخدیر» می‌کنند و انسان را به عالم هپروت می‌برند، نه اینکه او را به سمت عالم واقع و حقیقت راهبر شوند.

۴٫ فیلمساز، شبه‌علم (خرافات در ظاهر علمی) را به جای علم ترویج می‌کند.

۵٫ فیلم خاستگاه مواد مخدر را در شرق (تایوان) معرفی می‌کند. در حالیکه خاستگاه مواد مخدر صنعتی، در غرب است و نه در شرق (آسیا).

دختری که خدا شد!

پروفسور ساموئل نورمن (مورگان فریمن) صاحب نظریۀ ظرفیت مغز

نگاهی به نظریۀ تکامل (داروینیسم)

بنیان اصلی فیلم لوسی، نظریۀ اثبات‌نشدۀ تکامل از داروین است. در علوم تجربی هنوز وجود خداوند به عنوان آفرییندۀ جهان پذیرفته نشده است چون اصولاً خداوند به تجربه و آزمایش درنمی‌آید. لهذا نظریۀ تکامل با وجود اینکه بارها به انحای مختلف ابطال شده چون جایگزین دیگری برای آن وجود ندارد، هنوز مورد استناد قرار می‌گیرد.

طبق نظریه تکامل، حیات در کرۀ زمین از یک سلول آغاز شده و انواع مختلف حیوانات به تدریج با تبدیل شدن به یکدیگر، پدید آمده‌اند. انسان نیز در انتهای یکی از این زنجیره‌ها بر اثر تبدّلِ نوعی از میمون، به وجود آمده است. گونه‌های ناقص‌تر و ضعیف‌تر منقرض می‌شوند و گونه‌های قوی‌تر و کامل‌تر باقی می‌مانند.

عنصر بسیار مهم در این نظریه، «زمان» است که به طور خطی در نظر گرفته می‌شود. لذا هر چه زمان به جلو می‌رود موجودات، کامل‌تر و هوشمندتر می‌شوند. به عبارت دیگر، انسان امروز از انسان چهار هزار سال قبل، کامل‌تر و هوشمندتر است.

البته این نظریه با قرآن سازگار نیست. مثلاً حضرت ابراهیم(ع) در چهار هزار سال پیش به مقاماتی دست یافته است که هیچ انسانی بجز حضرت رسول الله(ص) به آن دست نیافته‌. لذا است که قرآن حضرت ابراهیم(ع) را الگوی بشریت معرفی می‌کند (ممتحنه/ ۴).ادیان حقیقی به جای زمان خطی، زمان دوره‌ای را مطرح می‌کنند. لذا اینطور نیست که همواره بشر رو به ترقی و تکامل باشد. بشر به طور کلی به سمت تکامل می‌رود اما دوران‌هایی هم هست که بشر افول دارد و پس‌رفت می‌کند. چنانکه عصر کنونی از بدترین اعصار تاریخ بشر است ولیکن بشر خود را دانشمندتر از همه وقت می‌شمرد. قرآن اشاراتی دارد که در سابق، اقوام بسیار زورمند بوده‌اند که اکنون منقرض شده‌اند. به این نمونه توجه کنید:

أ وَ لَمْ یَسِیرُواْ فىِ الْأرْضِ فَیَنظُرُواْ کَیْفَ کاَنَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ و کاَنُواْ أَشَدَّ مِنهُْمْ قُوَّةً وَ مَا کاَنَ الله لِیُعْجِزَهُ مِن شی‏ْءٍ فىِ السَّمَاوَاتِ وَ لَا فىِ الْأَرْضِ إِنَّهُ کاَنَ عَلِیمًا قَدِیرًا (فاطر/ ۴۴).

آیا در زمین نمى‏‌گردند تا ببینند که عاقبت مردمى که پیش از آنها بوده‌‏اند و نیرویى بیشتر داشته‏‌اند به کجا کشید؟ هیچ چیز در آسمان‌ها و زمین نیست که خدا را ناتوان سازد. زیرا او دانا و تواناست.

به این موضوع در قرآن به انحاء مختلف اشاره شده است. مشابهتاً نگا. اعراف/ ۶۹ ـ غافر/ ۲۱ ـ قصص/ ۷۸ ـ محمد/ ۱۳

 زنجیرۀ تکامل داروین، حلقه‌های مفقوده‌ای دارد که برخی از آنها عبارتند از:

۱٫ چگونه طی فرایند مهبانگ (big bang)، سلول اولیه از مادۀ بی‌جان به وجود آمده است؟

۲٫ یافت نشدن موجودات ناقص در تحقیقات باستان‌شناسی دلالت دارد که نظریۀ انتخاب اصلح نمی‌تواند صحیح باشد

۳٫ «هوش» در انسان چگونه به وجود آمده است؟ («عقل» یا آنچه دانشمندان «هوش» می‌نامند از اختصاصات بشر است).

۴٫ از آنجا که طبیعت شعور ندارد تا کمال و نقص را بشناسد پس چگونه تکاملات پدیدآمده در یک موجود برای نسل‌های آینده حفظ می‌شود؟

مشرق


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۹
مجتبی قنبری قدیر

(شگفتی‌ها فراوانند، ولی هیچ چیز شگفت‌آور‌تر از انسان نیست، قدرتی که از دریای سفید و

طوفانهای جنوبی می‌گذرد و در میان امواج خروشانی که وی را به مرگ و نیستی تهدید

می‌کنند، برای خود راه می‌گشاید، قدرتی که از زمین خستگی‌ناپذیر؛ این قدیم‌ترین خدایان

جاودانه، سود می‌جوید. کرئون: اگر هم لازم است قدرت خویش از دست بدهیم، بهتر

است این سلب قدرت به دست مردان باشد، تا ما را ناتوان‌تر از زن نخوانند)


 


فیلم «جاذبه» (که جایزه بهترین کارگردانی را در اسکار امسال برد) بسیاری را به یاد اثر

جاودانه استنلی کوبریک، با عنوان «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» انداخت. شاید مهم‌ترین وجه

شباهت این دو اثر را بتوان چنین توصیف کرد: نمایش هنرمندانه «تنهایی انسان در فضا».

حادثه‌ای که در ابتدای فیلم جاذبه رخ می‌دهد، باعث می‌شود که ریان استون (ساندرا بولاک)

برای دقایقی در فضا‌‌ رها شده و بدون اختیار معلق شود. استون سعی می‌کند کنترل حرکت

خود را به دست آورده و فضاپیما و همکارانش را جستجو ‌کند



استون تنها و‌‌ رها در فضا با دلشوره و اضطرابی که صدای نفس‌هایش به بیننده القا می‌کند،

ما را به یاد «فرانک»؛ فضانورد فیلم کوبریک می‌اندازد؛ در صحنه‌ای که او برای تعمیر خرابی

فضاپیما که هال؛ هوش مصنوعی فضاپیما آن را تشخیص داده بود- به بیرون از فضاپیما

می‌رود، صحنه‌ای که کوبریک سه دقیقه فضانورد‌‌ رها در فضا را بدون موسیقی متن و صرفا با

صدای نفس‌های سخت او نمایش می‌دهد

تنهایی انسان در فضا سوژه اصلی فیلم «جاذبه» است. استون که همه همکاران خود را در

جریان ماموریت فضایی از دست داده، بدون در اختیار داشتن تقریبا همه ابزارهای سفر

 فضایی برای بازگشت به زمین در تقلا است. از سوی دیگر دیوید قهرمان فیلم «ادیسه فضایی» کوبریک نیز پس از انهدام «هال» و از دست دادن فضاپیما و همه همراهان، در

فضای بیکران، (در موقعیتی بسیار دور‌تر از موقعیت استون در فیلم «جاذبه»)، معلق و بدون

 وسیله می‌ماند. تا اینجای داستان، روایت هر دو داستان مشابه است

فیلم ادیسه فضایی دارای دو نماد مرموز است: تخته سنگ و جنین. یکی از این دو نماد،

 «جنین» انتهای فیلم است. سفر فضایی ادیسه وار دیوید به یک اتاق ختم می‌شود و او در

همین اتاق در حالی که به تخته سنگ اشاره می‌کند، می‌میرد و سپس جنینی معلق در فضا

به نمایش در می‌آید که به جهان نگاه می‌کند

 از سوی دیگر استون در فیلم «جاذبه» پس از وارد شدن به سفینه، به شکل جنین دور خود

 حلقه می‌زند. نماد جنین در فیلم «جاذبه» بیننده علاقمند به آثار استنلی کوبریک را

 ناخودآگاه به یاد جنین انتهای فیلم ادیسه می‌اندازد. اما نماد جنین تفاوت معنایی آشکاری

 در این دو اثر دارند. جنین در فیلم ادیسه، پایان مراحل تکامل تاریخی بشر است؛ تفکر محض و انقطاع از جسم. جنین در اینجا روح بشر در پایان سیر تحول اوست، روحی که دیگر

 به ظرف خود نیاز ندارد، کوبریک این معنا را قبل از به نمایش در آمدن جنین، به وسیله

 دیگری نمایش داد، یعنی زمانی که دیوید در آن اتاقک مرموز مشغول غذا خوردن بود، ناگهان ظرف نوشیدنی از روی میز غذا به زمین افتاد و شکست، ظرف از بین رفت ولی

 مظروف باقی ماند


اما «جنین» فیلم جاذبه ابدا چنین معنایی را القا نمی‌کند. بلکه به عکس، استون در صحنه‌ای

 که او را به شکل «جنین» می‌بینیم، در اوج نیاز و عجز جسمانی بشری است. او در این لحظه

 از دوزخ فضای بدون جاذبه و اکسیژن خلاص شده و به درون محفظه‌ای امن؛ به ماوایی

 مادرانه آمده است. هم این محفظه و هم محفظه بعدی‌ای که استون برای بازگشت به

زمین از آن استفاده می‌کند، خصوصیت ابزاری خود را از دست داده‌اند، و تنها مزیتی که

 برای استون دارند، تامین موقتی کارکرد مادرانه زمین برای انسان‌ها است.

داستان فیلم جاذبه با مدد گرفتن از قوانین فیزیک و آخرین دانسته‌های علمی از فضا، به

 بهترین شکل زمین را به معنای اساطیری به مخاطب معرفی می‌کند. به نحوی که در انتهای

 فیلم «جاذبه» به خلاف فیلم «ادیسه» – ناخودآگاه به این نتیجه می‌رسیم که فضا جای

 خوبی نیست، برای زندگی به همین زمین باید بسنده کرد. این برداشت، یک برداشت اتفاقی و تفسیر به رای نیست، چرا که فیلم‌ساز تعمدا آن را با واضح‌ترین عبارات در ابتدای

 فیلم می‌نویسد: «فضا‌گاه به شدت گرم و‌گاه بسیار سرد است، انتقال صدا امکان پذیر

 نیست، در فضا نه اکسیژنی هست و نه فشار هوا، زندگی در فضا ناممکن است.

هر سه مرحله داستان ادیسه فضایی کوبریک به موازات نسبت انسان با ابزار پیش می‌رود.

کاربرد ابزاری طبیعت برای انسان زمانی آغاز می‌شود که اجداد نخستین ما، یعنی میمونهایی

که در نوع خود مراحلی از تکامل را طی کرده بودند، در می‌یابند که می‌توانند از استخوان‌های

 حیوانات دیگر همچون چماق استفاده کنند. در این لحظه از داستان، طبیعت، به عنوان ابزار

 در خدمت انسان در می‌آید، و به همراه این، مفاهیم خشونت، قلمرو و قدرت به شکل

جدی و تعیین کننده وارد تاریخ تکامل بشر می‌شود. کوبریک این برداشت از ابزار را با

تبدیل کردن «استخوان-چماق» به سفینه فضایی نمایش می‌دهد.

در بخش دوم فیلم ادیسه، اوج نگرش ابزاری را با معرفی «هال» به عنوان یک هوش

مصنوعی فضاپیمای «دیسکاوری ۱» شاهدیم. هال مغرورانه و با لحنی خشن که آشکارا

مخاطب بشری خود را تحقیر می‌کند- خود را چنین معرفی می‌کند: «شکست‌ناپذیر و

ایمن از خطا». هال یک ابزار است، و ما تبار این ابزار را می‌شناسیم، استخوان-چماقی که در

 ابتدای ورود به زندگی بشر، خشونت را وارد حیات او کرد. هال، به عنوان فرزند خلف این

 ابزار خشن، اکنون به جایی رسیده که برای خواست قدرت و اعمال خشونت در جهت نیل

 به قدرت، نیازی به انسان ندارد، بلکه انسان را که از نظر هال بسیار ضعیف، کند ذهن

و ملال آور است- حتی مانع رسیدن به مقاصد خود می‌بیند

هال بر عیله انسان‌ها طغیان می‌کند و همه سکنه فضاپیما را از بین می‌برد، به جز دیوید، که

تصمیمی تعیین کننده می‌گیرد و ابزار را از کار می‌اندازد. دیوید در فضا تنها می‌شود، بدون

ابزار، انسان در اینجا به ابتدای تاریخ باز می‌گردد، تنها می‌شود. تنهایی دیوید در فضا (فیلم

 ادیسه)، با تنهایی استون در فضا (فیلم جاذبه) تفاوتی بنیادین دارد. مساله تنهایی دیوید، صرفا تنهایی در فضا نیست، بلکه تنهایی اجتناب ناپذیر بشر در سیری از تکامل خود است،

 یعنی زمانی که مجبور می‌شود در مقابل «ابزار»، یعنی مهم‌ترین عامل تکامل تاریخی بشر،

 بایستد و آن را ویران کند. هنوز یک گام تا انتهای سیر تکامل باقی مانده، یعنی استقلال

بشر از جسم و باقی ماندن روح، یا «تفکر محض». اما روح یا تفکر محض تصویری ندارند تا

در یک اثر سینمایی به نمایش درآید، در اینجا کوبریک از تصویر یک جنین استفاده می‌کند.

 «جنین» فیلم ادیسه، نیازهای جسمانی ندارد، او روح بی‌نیاز از جسم است. او «نگاه

» صرف و «اندیشه» محض است. او شخصیتی فرابشری است؛ یک ابرانسان نیچه‌ای.

 در فیلم «جاذبه» به عکس، ابزار ابدا خشن نیست. بلکه خشن‌ترین دشمن انسان در فضا،

 قوانین فیزیکی و اشتباهات انسانی در محاسبه این قوانین است. ابزارهایی هم که استون از

آن‌ها مدد می‌گیرد، کارکردهای اصلی خود را از دست داده‌اند. آن‌ها دیگر وسایل کاوش و

 سیر ادیسه‌وار در فضا نیستند، آن‌ها ابزارهای توسعه قلمرو قدرت بشر نیستند، آن‌ها برای

استون صرفا کارکرد رحم امن یک مادر را برای کودکش دارند.

موقعیت داستانی هر دو فیلم، موقعیت‌هایی استثنایی است، اما هرچقدر فیلم ادیسه به

نمادهای مردانه، قدرت و خشونت تاکید می‌کند، فیلم «جاذبه» به نمادهای زنانه و مادرانه به

عنوان لوازم حیات بشر اصرار دارد. ادیسه کوبریک تصویری است از اراده معطوف به قدرت،

 و فرایندی که به ظهور ابر انسان ختم می‌شود، و انسان در این فرایند، صرفا یک مقدمه است برای ظهور موجودی بر‌تر. اما جاذبه روایتی است از «آری گفتن به زندگی»؛ زندگی به

 انضمامی‌ترین و بشری‌ترین معنای واژه. هر دو فیلم، با «نگاه» ختم می‌شوند، نگاه جنین به

 فضا (فیلم ادیسه) و نگاه استون به آسمان (فیلم جاذبه). تفاوت این دو اثر، در همین دو نگاه به اوج خود می‌رسد، نگاهی از بالا و انتزاعی در اثر کوبریک که تلقی‌های متافیزیکی

بسیاری را به مخاطب تحمیل می‌کند، و نگاه بشری و از پایین، در فیلم جاذبه که از متن و

 بطن زندگی حادث می‌شود.

 فرارو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۳۱
مجتبی قنبری قدیر

فیلم جنگ جهانی زد به کارگردانی مارک فارستر وتهیه کنندگی براد پیت فیلمیست در ژانر وحشت-آخرالزمانی که بر اساس رمانی به همین نام از مکس بروکس در سال2013ساخته شده است.

 

فیلم جنگ جهانی زد را باید از جمله آثار صرفا سیاسی هالیوود به حساب آورد که با وجود ضعفهای فنی عدیده وبودجه به نسبت زیاد به فروش قابل قبولی دست یافته است.

ماجرای فیلم راجع به زامبی(مرده متحرک) شدن مردم جهان است که طبق معمول قهرمانی از بلاد آمریکا باید برخیزد و کار را به دست بگیرد وبه وضع موجود سر وسامان دهد.در فیلم قبل از سکانس اول  مابا اخبار وسخنان دانشمندان در خصوص پایان دنیا مواجه هستیم از بلایای طبیعی تا سخنان میچیو کاکو نظریه پرداز بحث جهانهای موازی.پس از این طبق معمول فیلمهای آمیریکایی به سراغ شخصیت پردازی کاراکتر های خود میروند وپیش از وقوع ماجرا حد اقل چندین دقیقه به شخصیت های فیلم میپردازند تا مخاطب را با شخصیتها همراه کنند که این مسیله در این فیلم صورت نگرفته یعنی از دقیقه3که فیلم شروع میشود تا دقیقه6سازنده اثر خواسته تنها با چند دیالوگ روابط کاراکتر"گری لن"(با بازی براد پیت)را تعریف کند که اصلا به موفقیت نرسیده وکاراکتر گری برای مخاطب جز یک تیپ تکراری که حتی تمام ویژگی های تیپ را ندارد باقی می ماند.

 

خب،بحران از دقیقه6 فیلم شروع میشود وپس از فرار قهرمان داستان با خانواده اش از دست زامبی ها وپناهنده شدن به کشتی آمریکایی ,وهمکاری ما ماموران آمریکایی ادامه می یابد.گری پس از رفتن به کره جنوبی متوجه میشود که شروع این بیماری از آنجا بوده وهمینطور متوجه میشود که امن ترین شهر جهان بیت المقدس(اور شلیم)است.چرا ؟به خاطر وجود دیوار حایل.

 

گری پس از عظیمت به اورشلیم متوجه میشود که تمام فلسطینیان پشت دیوار زامبی شده اند اما اسراییلی ها دارند آنهایی که سالم هستند را به این طرف دیوار می آورند.دلیل این کار را از افسر اسراییلی سوال میکند وپاسخ جالبی میشنود.افسر اسراییلی میگوید:هرچقدر جان انسانهای بیشتری را نشان دهیم با زامبی های کمتری مبارزه میکنیم که میتوان این جمله را این طور  ترجمه کرد که هرچه مردم بیشتری از فلسطینیان وجود اسراییل را بپزیرند وتابع آن شوند کمتر میمیرند.

 

یکی از نکات جالب دیگر این فیلم اینست که بیشترین حجم مبارزه با زامبی ها در بیت المقدس روی میدهد یعنی زمانی که سربازان اسراییلی دارند فلسطینیانی که زامبی شده اند را میکشند یعنی بیشترین انسانهای زامبی شده که کشته میشوند فلسطینی هستند.

 

اصولا این فیلم را نه میتوان یک فیلم سیاسی دانست ونه یک فیلم در ژانر وحشت ونه حتی آخر الزمانی هیچکدام از ابعاد این این فیلم از کار در نیامده وفقط وفقط میتوان آن را چنگ زدن ناچارانه ی صهیونیسم جهانی دانست که حالا به زامبی ها متوسل شده تا خود  را در جهان سرآمد نشان دهد.

 

یکی از دلایل دیگر سیاسی بودن وهمینطور ضعیف بودن این فیلم در کاراکتر گری لن است.گری در برابر هر که قرار میگیرد در موضع بالاتر از اوست چه آمریکایی ها چه خارجی ها چه دانشمندان حتی در زمان فرار از اسراییل ودرهواپیما رییس گری است اما تنها کسی که گری در مقام یک شاگرد به حرفش گوش میدهد وخود را پایینتر از او میداند افسر اسراییلیست که همین نکته ضعیف و سیاسی بودن اثر را به خوبی نشان میدهد .این مورد در شخصیت پردازی فیلمهای هالیوودی کمتر دیده میشود وشاید بتوان گفت دیده نمیشود که سازنده بخواهد کاراکتر قهرمان خود را از از نظر روحی در برابر یک بازیگر حاشیه ای ضعیفتر نشان دهد که همین خرده نکات باعث میشود که شخصیت پردازی کاراکتر گری در نیاید واین مطلب باعث همراه نشد مخاطب با فیلم ودر نتیجه باعث ضعف فیلم شود چ.ن اصولا در فیلمهای قهرمانانه اساس فیلم بر روی کاراکتر قهرمان قصه است که در صورت شکست در شخصیت پردازی کل فیلم زمین میخورد حالا هرقدر جلوه های ویژه میدانی ورایانه ای خوب باشد و هرچه زیاد خرج شود .تا شخصیت برای مخاطب جا نیفتد که د ر این فیلم نمی افتد فیلم جذابیت خاصی ندارد.

 

فیلم جنگ جهانی زد (که زد را هم میتوان زامبی و هم صهیونیست دانست)آخرین ساخته صهیونیستی غرب است که با بوجه190میلونی خود توانست به فروش530میلیونی دست یابد که به نسبت آثاری مانند آرگو بسیار فروش بیشتری را به خود اختصاص داده که تمام این فروش را مطمئنا مرهون وجود براد پیت به عنوان ستاره سینمای هالیوود در اثر است.

 

ودر آخر باید خوشحال بود که صهیونیست جهانی اینقدر خار وخفیف و ناچیز شده که با دست به دامان شدن به زامبی ها سعی در موجه جلوه دادن جلوه کریه خود بین مردم جهان است واینجاست که این سخن به یادمان می آید."شمارش معکوس نابودی رژیم صهیونیستی آغاز شده است"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۹
مجتبی قنبری قدیر

(بسم الله الرحمن الرحیم)


سرک کشیدن به اعماق ژرف دریاها، در کنار سفر به کهکشان‌ها و کشف اسرار ناشناخته آن، همواره دو دل‌مشغولی مهم بشر در طول سال‌های متمادی بوده است!

 

با دستیابی بشر به فناوری فضایی، عده زیادی از دانشمندان امیدوار شدند که بتوانند پاسخی قانع‌کننده برای سؤال‌هایی نظیر اینکه آیا ما یگانه موجودات این کهکشان پهناور هستیم یا موجودات دیگری هم در همسایگی ما وجود دارند؟ خالق این جهان پهناور چه کسی است و چطور می‌توان با او ارتباط برقرار کرد؟ سرنوشت انسان پس از مرگ (که گویا باید در خارج از زمین و در میان کهکشان‌ها رقم بخورد) چگونه خواهد بود؟ و صدها سؤال دیگر از این دست بیابند. اما برخلاف انتظار، هر چه بشر بیشتر در ژرفای پیچیده منظومه شمسی گام برداشت، به بهت و حیرت وی افزوده شد و دامنه سؤال‌های بی‌پاسخ او گسترش بیشتری یافت.

در طول این سال‌ها، بشر سردرگم، سعی کرده تا بنا به بضاعت خود (با توجه به فهم و درک خود از اوضاع) شرایط پیچیده حیات، موضوع خالق و مسائل پیرامون آن را به‌گونه‌ای توجیه کرده و با اتکا به دستاوردهای نسبی خود (علم) پاسخی به ظاهر منطقی و قابل درک برای آن‌ها دست و پا نماید. پاسخ‌هایی که گاه بشر را به بی‌راهه‌های سردرگمی هدایت کرده و گاه به سرخوردگی و نابودی او انجامیده است!

ارائه نظریه‌های متنوع، نگارش کتاب‌های مختلف و به تازگی ساخت فیلم‌های سینمایی مرتبط، تنها بخشی از تحرکات بشر در ارائه پاسخ به بی‌نهایت مجهولاتی هستند که قرن‌ها ذهن او را به خود مشغول داشته‌اند.

 

در همین راستا، کارگردان‌های صاحب نامی همچون استنلی کوبریک (Stanley Kubrick) با فیلم A Space Odyssey: 2001، رابرت زمکیس (Robert Zemeckis) با فیلم Contact، ریدلی اسکات (Ridley Scott) با فیلم Prometheus و آلفانسو کواران (Alfonso Cuarón) با فیلم Gravity و... سعی کردند تا پاسخی هر چند ناقص و کوتاه برای حل این مجهولات ارائه کنند و آخرین فرد از این گروه هم، کریستوفر نولان (Christopher Nolan) بود که با ساخت فیلم Interstellar، تلاش کرد تا جوابی قانع کننده برای برخی از این مجهولات بیابد! غافل از اینکه ژانر انتخابی وی ماهیتاً با عنصری سست و غیرقابل استناد به نام تخیل گره‌خورده (ژانر علمی-تخیلی) و به همین دلیل هیچ‌گاه نمی‌تواند به‌طور ثابت و قاطع بیانگر دیدگاهی صحیح باشد و بخش عمده‌ای از آن به امور حدسی و خیالی مرتبط می‌شود که در هیچ‌یک از محافل رسمی چندان مورد استناد نیست.

فیلم جدید نولان همانند دیگر آثار وی، فیلمی پیچیده با داستانی چندلایه است که می‌توان آن را از چندین زاویه مختلف مورد تحلیل و بررسی قرارداد. او در این فیلم سعی کرده تا با قرار دادن موضوعات علمی و تلفیق آن با داستانی مذهبی و همراهی آن با یک درام خانوادگی! برای همه نوع مخاطب و سلیقه حرفی برای گفتن داشته باشد. از همین رو، برای درک کامل فیلم لازم است تا حداقل آن را از دو بعد علمی و مذهبی مورد نقد و بررسی قرار دهیم.

Interstellar روایتگر درگیری مرگبار انسان تکنولوژی زده با طبیعت وحشی و سرکشی است که قصد دارد تمامی زحمات هزاران ساله بشریت (تمدن) و خود او را یکجا در زیر خروارها خاک مدفون نماید!

در سکانس ابتدایی فیلم، دوربین به شکلی زیرکانه تصویری از ماکت خاک گرفته فضاپیمای آتلانتیس را درون کتابخانه‌ای به تصویر می‌کشد. درواقع این سکانس اشاره‌ای هوشمندانه به نابودی تکنولوژی (به‌طور خاص تکنولوژی فضایی) در زمان وقوع فیلم دارد و از همان ابتدا، مخاطب را برای آنچه قرار است در ادامه با آن مواجه شود، آماده می‌کند.

 

با توجه به این نکته که فضاپیمای آتلانتیس در سال ۲۰۱۱ آخرین مأموریت خود را به پایان رساند و پس از آن بازنشسته شد، می‌توان حدس زد که داستان فیلم فاصله زمانی چندانی با عصری که ما در آن زندگی می‌کنیم، ندارد و به همین دلیل است که خاطره آن (ماکت فضاپیما) هنوز پابرجاست.

از دیگر مشخصات شاخص این دوران، می‌توان به نابودی اکثر محصولات کشاورزی در اثر تکثیر آفتی ناشناخته به‌عنوان "زنگار گیاهی" اشاره کرد که به سبب گسترش آن، به‌جز گندم، بامیه و ذرت، دیگر هیچ محصولی روی خاک زمین قابل‌کشت نیستند!

البته این در حالی است که ابتدا گندم و سپس بامیه در یک بازه زمانی 7 ساله از بین رفته‌اند و تنها غذای موجود برای تغذیه، ذرت است! که آن‌هم در معرض آلودگی به آفت قرارگرفته و خطر کمبود غذا و بروز فاجعه انسانی هرلحظه جامعه بشری را تهدید می‌کند. از طرف دیگر، فرسایش خاک و عدم وجود پوشش گیاهی هم باعث شکل‌گیری طوفان‌های شن شدید شده و زندگی مردم را در معرض تهدید قرار داده و آن را به دوران بدوی (نبود تکنولوژی) بازگردانده است. اتفاقی شبیه به طوفان شنی که در سال 1930 در آمریکا رخ داد و کشاورزی این کشور را با چالشی جدی مواجه ساخت.

در چنین شرایطی، نولان به‌عنوان نمونه‌ای از اعضای جامعه بشری بحران‌زده، به سراغ کشاورزی ساکن اوکلاهاما می‌رود و زندگی او و خانواده‌اش را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد.

 

کوپر (Cooper) شخصیت اصلی فیلم که او را در کسوت یک مزرعه‌دار موفق می‌بینیم، درواقع نماینده نسلی سوخته است که علی رقم استعداد و توانمندی بالا، به‌اجبار تن به این کار داده و در اعماق وجودش رضایت چندانی به انجام آن ندارد.

او که در پرونده کاری سابق خود، خلبانی سفینه‌های آزمایشی ناسا را دارد، حالا مجبور شده برای تأمین زندگی دختر، پسر و پدر همسر سابقش، رو به مزرعه‌داری آورده و رویای سفر به فضا و خروج از جو زمین را برای همیشه فراموش کند و این موضوع دقیقاً همان چالشی است که نولان سعی دارد در طول فیلم به آن دامن بزند.

فیلم در همان سکانس‌های ابتدایی، اطلاعات پراکنده‌ای در مورد شرایط حاکم بر فضای موجود را به بیننده ارائه می‌دهد که با جمع‌بندی آن‌ها در کنار یکدیگر، می‌توان به درک بهتر و دقیق‌تری از اوضاع رسید و حقایقی را مورد تحلیل و بررسی قرار داد. طبق اطلاعات موجود، در این دوران تکنولوژی به‌طور کامل از بین رفته و تنها آثار محدود بجا مانده از آن نیز در خدمت امور بدوی مانند مزرعه‌داری و کشاورزی قرارگرفته است.

به دلایل نامعلومی، ارتش‌ها در سراسر دنیا منحل شده‌اند و دیگر از طرف دولت‌ها بودجه‌ای برای آن‌ها در نظر گرفته نمی‌شود (ظاهراً بحران غذایی فکر جنگ را در بین ملت‌ها از بین برده است!). با توجه به کدهایی که در فیلم ارائه می‌شوند، می‌توان حدس زد که این بحران، جهانی و همه‌گیر است. اشاره به نابودی سیب‌زمینی در ایرلند و یا تعطیلی نیروی هوایی هند، تأییدی بر همین مسئله است.

 

طبق تجهیزاتی که در فیلم نمایش داده‌شده‌اند، زمان روایت داستان فاصله چندانی با عصر حاضر ندارد. این موضوع با بررسی پهپاد تجسسی هند و شباهت آن با پهپادهای امروزی به‌سادگی قابل مشاهده است. این در حالی است که طبق داستان فیلم، تنها 10 سال از انحلال ارتش هند و ناسا می‌گذرد و در این صورت می‌توان زمان احتمالی فیلم را در سال‌های 2020 تا 2025 تخمین زد.

عناوین کتاب‌های موجود در کتابخانه مورف (Murph) دختر 10 ساله کوپر هم می‌توانند تأییدی بر این موضوع باشند. اکثر این کتاب‌ها، آثاری نسبتاً جدید هستند و از تاریخ انتشار برخی از آن‌ها زمان زیادی نگذشته است. به نظر می‌رسد که نولان قصد داشته تا با قرار دادن این کدها در فیلم، به بیننده این‌طور القاء کند که این سرنوشت ممکن است در آینده‌ای نه‌چندان دور گریبان گیر بشر امروزی هم بشود.

نولان برای روایت داستان خود، آن را در دو بخش کلی روایت می‌کند که هرکدام از آن‌ها حاوی نکات کلیدی بسیار مهمی هستند. بخش اول، شامل زندگی کوپر روی زمین و بخش دوم آن روایتگر سفر او به فضا است.

زندگی روی زمین

علاوه بر مشکلات تغذیه‌ای و بحران طوفان‌های شن مدفون کننده، تغییرات فرهنگی بنیادینی هم در اصول تربیتی انسان‌های نسل جدید دیده می‌شوند که دست‌کمی از طوفان شن ندارند. در این زمان، در مدرسه ابتدایی محل تحصیل مورف، به دانش آموزان گفته می‌شود که پروژه سفر به ماه آمریکا که در سال 1969 به وقوع پیوست و تا سال‌ها به‌عنوان یکی از افتخارات ملی این کشور به شمار می‌رفت، تنها پروپاگاندایی تبلیغاتی برای درگیر کردن شوروی در یک بحران مالی بوده و اصل این موضوع به هیچ‌وجه صحت تاریخی ندارد!

درواقع وجود چنین سکانسی در این فیلم، واکنشی اعتراضی از طرف نولان به خدشه‌دار کردن باورهای افتخارآمیز دوران کودکی وی از طرف برخی سیاستمداران آمریکایی است. مسلماً برای نولان که تنها یک سال پس از پروژه سفر به ماه آمریکا، چشم به جهان گشوده، بسیار تلخ و باورناپذیر است که بخواهد ماهیت این پروژه را دروغ و صرفاً نوعی جنگ تبلیغاتی علیه روسیه بداند.

 

نکته بعدی، اتفاق عجیبی است که دست بر قضا در خانه کوپر و اتاق مورف رخ می‌دهد. یک گرانش عجیب و مرموز که نهایتاً در اثر یک اتفاق ساده توسط کوپر کشف شده و در ادامه او را به مخفی‌ترین محل دنیا! راهنمایی می‌کند.

پیش از ادامه این بحث، لازم است تا در مورد جایگاه اتفاق در این فیلم، کمی بیشتر صحبت کنیم. یکی از بحث‌های کلیدی مطرح‌شده در فیلم، تأکید شدید نولان به مبحث اتفاق و نقش آن در به وجود آمدن پدیده‌های مهم در زندگی بشر است! نولان برای این منظور از قانونی به نام مورفی سخن می‌گوید که اتفاقاً این قانون منشأ نام‌گذاری دختر نابغه وی نیز هست و نقشی اساسی در روند پیشرفت فیلم دارد.

حال ببینیم که قانون مورفی چیست:

قانون مورفی یک اصطلاح عامیانه رایج در فرهنگ غربی است که می‌گوید: "اگر قرار باشد چیزی خراب شود، می‌شود."

این جمله از ادوارد مورفی (Edward A. Murphy)، مهندس نیروی هوایی و محقق "تئوری هرج‌ومرج" آمریکایی است.

طبق این قانون، همیشه همه چیزها در بدترین و نامناسب‌ترین زمان به خطا می‌روند و کارها را لنگ می‌گذارند. معمولاً هنگامی که شخصی همواره بدشانسی می‌آورد، او را مشمول قانون مورفی می‌دانند.

 

دیدگاه‌های مختلفی درباره منشأ دقیق قانون مورفی و جزئیات تشکیل اولیه آن وجود دارند که باعث نزاع‌های طولانی نیز شده‌اند.

کامل‌ترین بحثی که تمام نظرات را موردبررسی قرارداد، کتاب تاریخچه‌ای از قانون مورفی (A History of Murphy's Law) از نیک اسپارک (Nick T. Spark) است که مقاله چهار قسمتی‌اش را در مورد "تاریخچه تحقیق بدون احتمال" مستند و کامل می‌کند. از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹ پروژه‌ای به نام MX۹۸۱ در منطقه مورک (که بعداً به پایگاه نیروی هوایی ادوارد نام‌گذاری شد.) برای آزمایش تحمل نیروی گرانش انسان هنگام کاهش سریع سرعت انجام شد. این آزمایش روی یک واگن که موشکی برای سرعت گرفتن و چندین ترمز هیدرولیک برای ایستادن روی آن سوار شده بود، انجام می‌شد.

در ابتدا برای انجام آزمایش، آدمک‌هایی که در بررسی تصادفات استفاده می‌شوند را به صندلی واگن می‌بستند، اما در آزمایش‌های بعدی توسط دکتر جان پاول (John Powell) که در آن زمان سروان نیروی هوایی بود، انجام شد. در حین این آزمایش‌ها، درباره میزان دقت ابزار استفاده شده برای اندازه‌گیری نیروی وارد شده به سروان پاول، سؤالاتی مطرح شد.

در این زمان، مورفی استفاده از کشش‌ سنج الکترونیکی را که به جایگاه سروان پاول بسته می‌شد، پیشنهاد کرد. مورفی به این نوع تحقیق علاقه‌مند بود و قبلاً تحقیق مشابهی برای اندازه‌گیری نیروهای دستگاه‌های سانترفیوژ پرسرعت انجام داده بود.

دستیار مورفی، اتصالات جایگاه را متصل کرد و آزمایش با یک شامپانزه انجام شد. اما حسگرهای بسته شده همه صفر را نشان می‌دادند و معلوم شد که دستیار مورفی، حسگرها را اشتباه وصل کرده بوده. در این زمان بود که مورفی این جمله را استفاده کرد و با اینکه پیشنهاد شد که آزمایش دوباره با اتصالات صحیح انجام شود، او از گروه خارج شد.

 

در مصاحبه نیک اسپارک با جرج نیکُلس (مهندس دیگری که در آن گروه حضور داشت) نیکلس توضیح داد که مورفی دستیارش را مقصر این شکست شناخته و گفته: "اگر این مرد راهی برای اشتباه کردن داشته باشد، بی‌شک اشتباه می‌کند."

نظر نیکلس این است که این قانون در محاوره‌های افراد گروه به این صورت خلاصه شد که: "اگر بتواند بشود، می‌شود."

و برای تمسخر مورفی که از نظر نیکلس با خودخواهی گروه را ترک کرد، این‌گونه نام‌گذاری شد. دیدگاه دیگری این قانون را به دکتر پاول، نسبت می‌دهند. وی این قانون را در یک گفتگوی مطبوعاتی کمی پس از شکست آزمایش استفاده کرده ‌است. دیگران، از جمله تنها فرزند بازمانده مورفی، دیدگاه نیکلس را رد می‌کنند و ادعا دارند که استفاده این عبارت از ادوارد مورفی آغاز شده‌ است.

برخی از این قوانین به شرح زیر هستند:

قانون مورفی: لبخند بزن... فردا روز بدتری است...

قانون صف: اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

قانون تلفن: اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچ‌گاه اشغال نخواهد بود.

قانون بینی: بعد از اینکه دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

قانون کارگاه: اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

قانون دروغ‌گویی: اگر بهانه دروغی‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.

قانون روبرو شدن: احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی‌که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید، افزایش می‌یابد.

قانون اثبات: وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.

قانون ترافیک: وقتی در ترافیک گیرکرده‌ای، لاینی که تو در آن هستی دیرتر راه می‌افتد.

قانون وسایل نقلیه: وسایل نقلیه اعم از اتوبوس، قطار، هواپیما و... همیشه دیرتر از موعد حرکت می‌کنند، مگر آنکه شما دیر برسید. در این صورت درست سر وقت رفته‌اند.

قانون اتوبوس: مدت زیادی منتظر اتوبوس می‌مانی و خبری نیست، پس سیگاری روشن می‌کنی. به محض روشن شدن سیگار، اتوبوس می‌رسد.

قانون کار: اگر به نظر می‌رسد که همه چیزها خوب پیش می‌روند، حتماً چیزی را از قلم انداخته‌ای.

قانون نتیجه: احتمال بد پیش رفتن کارها، نسبت مستقیم با اهمیت آن‌ها دارد.

قانون یادگیری: شما چیزی را یاد نمی‌گیرید، مگر بعد از اینکه امتحان آن را دادید.

قانون جستجو: هر وقت دنبال چیزی می‌گردید، همیشه در آخرین مکانی که جستجو می‌کنید، آن را می‌یابید.

 

قانون خرید: اهمیتی ندارد که چقدر دنبال جنسی بگردید، به محض اینکه آن را خریدید آن را در مغازه دیگری ارزان‌تر خواهید یافت.

قانون چیزهای خوب: هر چیز خوب در زندگی، یا غیرقانونی است یا غیراخلاقی یا چاق‌کننده.

قانون ضایع شدن: احتمال آنکه کاری را که انجام می‌دهید دیگران ببینند، نسبت مستقیم دارد با میزان احمقانه بودن آن کار.

قانون پمپ‌بنزین: هنگام ورود به پمپ‌بنزین، جایگاهی را که انتخاب می‌کنید کندتر و طولانی‌تر از جایگاه‌های دیگر خواهد بود.

قانون لکه: زمانی که می‌خواهید لکه روی شیشه پنجره را پاک کنید، لکه در سمت دیگر شیشه خواهد بود.

قانون دسترسی: هرگاه چیزی را دور بیندازید، به محض آنکه دیگر به آن دسترسی نداشته باشید، به آن نیاز پیدا خواهید کرد.

قانون صبحانه: همیشه نان از طرفی که به آن کره مالیده‌اید، روی زمین می‌افتد.

قانون تعمیر: زمانی که دستگاه معیوب خود را نزد تعمیرکار می‌برید، کاملاً درست و بی‌عیب کار خواهد کرد.

قانون اجتناب: اگر به هر دلیل در جایی قانون مورفی عمل نکند، قرار است اتفاق خیلی بدتر و بزرگ‌تری بیفتد.

 

اما دیدگاه نولان نسبت به قانون مورفی در این فیلم، به‌گونه‌ای دیگر است. او معتقد است که بروز قانون مورفی زمینه‌ای برای پیدایش یک رویداد خوب و مفید است. مثلاً پنچر شدن لاستیک ماشین کوپر، باعث می‌شود تا او موفق به شکار پهپاد تجسسی هند شود! یا بازماندن بی‌موقع پنجره اتاق مورف در زمان طوفان، باعث می‌شود که کوپر مکان سری ناسا را کشف کند! بدین شکل که در یکی از روزها که طوفان شدیدی رخ‌داده بود، پنجره اتاق مورف باز می‌ماند و ورود گردوغبار به درون اتاق باعث می‌شود تا کوپر متوجه وجود نیروی نامرئی درون اتاق شود. نیرویی که مورف آن را روح درون اتاق می‌نامد و معتقد است که این روح قصد برقراری ارتباط با وی را دارد. اما با بررسی بیشتر، کوپر درمی‌یابد که روح اتاق، درواقع نوعی گرانش است که طی فرایندی عجیب، مختصات جغرافیایی پایگاه مخفی ناسا را به‌وسیله کدهای باینری (هر عدد به‌وسیله دو رقم ۰ و ۱ نشان داده می‌شود. این حالت نمایش اعداد را نمایش اعداد در مبنای دو نیز می‌نامند.) مشخص می‌کند.

این اتفاق، چنان کوپر را هیجان‌زده می‌کند که تصمیم می‌گیرد تا محل دقیق مختصات را یافته و از راز آن باخبر شود. بدین ترتیب، کوپر برای یافتن آن مکان راهی سفری می‌شود که ازقضا مورف کنجکاو هم او را همراهی می‌کند.

 

در ادامه، این مختصات کوپر را هدفمندانه به سمت پایگاه مخفی ناسا هدایت می‌کند و وی در آنجا درمی‌یابد که علی رقم خبرهای منتشر شده مبنی بر تعطیلی ناسا، این سازمان مخفیانه مشغول فعالیت است و قصد دارد تا برای نجات بشریت از وضعیت موجود اقدامی اساسی نماید! آن‌ها برای نجات بشریت دو راهکار کلی را در نظر دارند:

1- غلبه بر نیروی گرانش زمین و انتقال همه انسان‌ها به‌وسیله سفینه‌ای ویژه به سیاره‌ای قابل سکونت که به نقشه A معروف است.

2- انتقال 5000 تخم بارور فریز شده انسان به سیاره‌ای قابل زیست و احیای دوباره نسل بشر از این طریق که به نقشه B معروف است.

اما برای انجام هر یک از این دو نقشه، آن‌ها به خلبانی زبده نیاز دارند تا بتواند هدایت سفینه حامل را به عهده بگیرد و این خلبان کسی نیست جز کوپر عاشق پرواز، که دست بر قضا قانون مورفی او را به این نقطه هدایت کرده است!! (توجه داشته باشید که در این فیلم قانون مورفی معکوس عمل می‌کند).

داستان از این نقطه به بعد، مخاطب خود را آماج حملات اطلاعاتی در مورد فضا و قوانین فیزیک قرار می‌دهد تا او را برای پذیرش بخش دوم داستان، یعنی سفر کوپر به فضا آماده کند.

طبق اطلاعات ارائه شده در فیلم، از حدود 50 سال پیش ناهنجاری‌های گرانشی عجیبی توسط ماهواره‌های زمینی شناسایی شدند که در بین آن‌ها یکی که به سیاره زحل نزدیک‌تر بود، اهمیت بیشتری پیدا کرد.

 

علت این اهمیت، وجود کرم‌چاله‌ای (کرم‌چاله‌ها ساختارهای فضازمانی پل مانندی هستند که دو گستره جدا از یک فضا-زمان یا دو فضا-زمان جدا از هم را به یکدیگر پیوند می‌دهند. کرم‌چاله‌ها مسافت و زمان بایسته برای رسیدن از یک نقطه‌به‌نقطه دیگر را کوتاه و آسان می‌کنند.) مطرح می‌شود که از 48 سال پیش در فضا نمایان شده بود و این قابلیت را داشت تا بشر را به کهکشان دیگری منتقل کند!

دانشمندان معتقد بودند که این کرم‌چاله توسط موجوداتی که اصطلاحاً "آن‌ها" یا "مراقبان بشر" خطاب می‌شوند، برای هدفی خاص در فضا قرار داده‌شده‌اند. به‌وسیله این کرم‌چاله، دانشمندان می‌توانستند 12 سیاره‌ای که ظاهراً نسبت به بقیه شرایط بهتری برای سکونت بشر داشتند را موردبررسی قرار دهند. به همین منظور، آن‌ها حدود 10 سال پیش 12 کاوشگر (فضانورد) را در قالب مأموریتی با اسم رمز ایلعازر (نام فردی است که ماجرای زنده کردن او توسط مسیح در انجیل آمده است. در این داستان، ایلعازر چهار روز پس از مرگش توسط عیسی (ع) به زندگی بازمی‌گردد.) به این سیاره‌ها فرستادند تا آن‌ها پس از بررسی شرایط، اطلاعات را به زمین مخابره کنند.

اما این اطلاعات هرگز به زمین مخابره نشدند و حالا ناسا قصد دارد تا با اعزام تیم جدیدی (که قرار است کوپر هدایت سفینه آن‌ها را عهده‌دار باشد) به این کهکشان، ضمن کسب اطلاع از سرنوشت 12 فرستاده خود، اطلاعات جمع آوری شده توسط آن‌ها را نیز برای ناسا ارسال نماید. البته در این بین، ناسا به‌منظور جلوگیری از هرگونه اتفاق پیش‌بینی‌نشده، تخم‌های بارور فریز شده را نیز با آن‌ها همراه می‌کند تا در صورت طولانی شدن مأموریت، یا بحرانی شدن ناگهانی اوضاع زمین، تیم اعزامی با ایجاد کلونی جدید در یکی از این سیاره‌ها، نسل بشر را از انقراض حتمی نجات دهند (نقشه B).

علی‌رغم مخالفت‌های مورف با سفر کوپر و تذکر وی به این نکته که پیام روح درون اتاق صراحتاً او را از رفتن به این سفر منع کرده (این پیام از طریق کشف رمز کدهای مورس و بر اساس ترتیب کتاب‌هایی که از قفسه کتابخانه به بیرون پرتاب می‌شدند، به دست آمد) کوپر تصمیم می‌گیرد تا برای نجات بشریت و به‌طور ویژه خانواده خود، عازم سفر بین ستاره‌ای شود.

ازاینجا به بعد، فیلم وارد بخش دوم داستان خود می‌شود...

سرانجام گروه چهارنفری کاوشگران، با ناوبری کوپر زمین را ترک می‌کنند و پس از یک خواب مصنوعی دوساله، سرانجام به پایگاه فضایی مستقر در نزدیکی زحل می‌رسند و ازآنجا به سمت کرم‌چاله حرکت می‌کنند.

آن‌ها پس از بررسی و محاسبات دقیق، وارد کرم‌چاله شده و از طریق آن پا به کهکشان جدید که 12 سیاره موردنظر در آنجا قرار دارند، می‌شوند. اما ورود به سیاره‌های موردنظر، چندان ساده به نظر نمی‌رسد. وجود یک سیاه‌چاله عظیم به نام گارگانتو، بزرگ‌ترین چالشی است که گروه با آن روبرو هستند، زیرا گرانش فوق‌العاده زیاد آن باعث کند شدن زمان نسبت به زمین می‌شود، به شکلی که هر ساعت روی سیاره نزدیک به گارگانتو معادل 7 سال روی زمین سپری می‌شود!

 

پیش از ادامه بحث، بهتر است کمی در مورد صحت این موضوع که آیا واقعاً چنین اختلاف‌زمانی بین سفر در فضا و زمین وجود دارد، تحقیق و بررسی کنیم:

معمای دوقلوهای آلبرت اینشتین

دو برادر دوقلو که یکی فضانورد است و دیگری یک شغل عادی دارد را در نظر بگیرید. پس از گذشت سالیان متمادی، زمانی که هر دو به خانه برمی‌گردند، در کمال تعجب، برادر فضانورد جوان‌تر از دیگری به نظر می‌رسد. هرچند ممکن است این موضوع کمی عجیب به نظر برسد، اما طبق نظریه نسبیت اینشتین، این فرایند کاملاً درست و امکان‌پذیر است. تئوری نسبیت به ما می‌گوید که با سریع‌تر شدن سرعت حرکت در فضا، سرعت پیشروی زمان کندتر می‌شود. بنابراین به نظر می‌رسد که سفر به فضا، باعث جوان ماندن افراد می‌شود.

اما در این بین، نظرات مخالفی هم با این تئوری وجود دارند. به‌تازگی برخی از محققان به نتایجی مغایر با نظریه فوق دست یافتند و معتقدند که سفر به فضا، تأثیری کاملاً برعکس دارد و حتی ممکن است انسان را به پیری زودرس دچار کند.

فرانک کوچینوتا از دانشمندان برجسته ناسا، در زمینه تشعشعات در مرکز فضایی جانسون، دراین‌باره می‌گوید:

"مشکل نظریه اینشتین این است که ما نمی‌توانیم تشعشعات فضایی و روند طبیعی گذر عمر را در علم بیولوژی بگنجانیم. حرکت در فضا، امکان نفوذ اشعه به داخل کروموزوم‌های شخص را ایجاد می‌کند. این عمل ممکن است به تلومرها (سرپوش مولکولی کوچکی در انتهای DNA) آسیب برساند. با بازگشت به زمین، فقدان تلومرها ارتباط مستقیم با سالخوردگی پیدا می‌کند."

تاکنون تأثیر ایستگاه‌های فضایی و شاتل‌ها بر فضانوردان، البته در صورت وجود، بسیار اندک بوده است. این فضانوردان دائماً درون میدان مغناطیسی محافظ زمین (که باعث انحراف اشعه‌ها می‌شود) در گردش‌اند.

 

در ادامه، گروه وارد اولین سیاره از 12 سیاره محتمل برای زندگی که به نام "میلر" مشهور شده، می‌شوند و در سطح آن فرود می‌آیند. سیاره‌ای مملو از آب که در آن موج‌هایی چند صد متری تشکیل‌شده و به‌هیچ‌وجه برای زندگی بشر مناسب نیست.

 

در طی اکتشاف در سیاره میلر، ناگهان افراد گروه دچار حادثه شده و مجبور می‌شوند تا برای مدتی نزدیک به 3 ساعت و اندی در آنجا باقی بمانند و این موضوع یعنی گذر 23 سال در روی زمین!

در این زمان، مورف از دختربچه‌ای کنجکاو و لجوج به دانشمندی بالغ تبدیل‌شده و در کنار پروفسور برند (Brand)، در حال تحقیق روی پروژه A (امکان انتقال انسان‌ها به فضا) است. آن‌ها در طول این سال‌ها، مدام پیام‌هایی را برای سفینه کاوشگر ایلعازر می‌فرستادند و آن‌ها را در جریان اوضاع خود و مردم زمین قرار می‌دادند. درحالی‌که در طول این 23 سال هیچ پیغامی از سفینه دریافت نکرده بودند.

مرور پیام‌های 23 ساله خانواده کوپر و عکس‌العمل او در مواجهه ناگهانی با هجمه‌ای از رویدادهای تلخ و شیرین این سال‌ها، به‌صورت دنباله‌دار و پشت سر هم، یکی از زیباترین صحنه‌های فیلم به شمار می‌رود و می‌توان آن را نقطه عطفی در تلفیق این ژانر با ژانر فیلم‌های درام دانست.

 

افراد گروه، تحقیق درباره دومین سیاره محتمل برای زندگی موسوم به سیاره "مان" را آغاز می‌کنند. آن‌ها در این سیاره موفق می‌شوند تا دکتر مان را از خواب مصنوعی 10 ساله خود بیدار کرده (پروژه ایلعازر) و از او در مورد موقعیت سیاره‌اش سؤال کنند.

مان سیاره خودش را مکانی مناسب و قابل سکونت معرفی می‌کند و به اعضای گروه، این نوید را می‌دهد که همه شرایط برای انتقال انسان‌ها به این سیاره مهیا است. درحالی‌که در ادامه مشخص می‌شود که او همانند پروفسور برند، دروغ‌گویی بزرگ است (او هم مانند برند از همان ابتدا خبر داشت که پروژه A دروغ و کاملاً شکست‌خورده است) و تمام هدف او در طول این سال‌ها نجات جان خود و ایجاد کلونی انسانی درون یک سیاره جدید است (نقشه B). اما در انتها پس از یک کشمکش طولانی نقشه او شکست‌خورده و کشته می‌شود.

 

پس از این جریان، افراد گروه به علت کمی سوخت موجود، مجبور به اتخاذ تصمیم بسیار سختی می‌شوند. آن‌ها درنهایت تصمیم می‌گیرند تا برای نجات جان بشریت از خودگذشتگی کرده و بجای بازگشت به زمین، به سومین سیاره محتمل برای زندگی که به نام "ادموندز" معروف شده، بروند. درحالی‌که به نظر می‌رسید گروه در انجام این مأموریت، انسجام قبلی خود را همچنان حفظ خواهد کرد، در میانه راه کوپر با از خود گذشتگی مثال زدنی، خود را به درون سیاه‌چاله پرتاب می‌کند تا با این کار از هدر رفت بیشتر سوخت جلوگیری کند و بدین‌وسیله امکان فرود آملیا (Amelia) روی سیاره ادموندز و کلونی سازی را فراهم آورد.

کوپر ناامیدانه وارد سیاه‌چاله می‌شود، اما برخلاف تصور، درمی‌یابد که سیاه‌چاله هم درواقع یک سازه پنج بعدی غول‌آسا و فوق پیشرفته است که عده‌ای (مراقبان بشریت!) آن را به منظوری خاص در فضا ایجاد کرده‌اند!

 

او خود را در فضایی بسیار عجیب و پیچیده متوجه می‌شود که در آن تمامی سال‌های زندگی دخترش در کنار هم مانند جورچینی قرار داده‌شده است. کوپر درمی‌یابد که درواقع او به این مکان فراخوان شده تا بتواند از این طریق با دخترش ارتباط برقرار کرده و با کمک اطلاعاتی که موجودات بعد پنجم در اختیارش قرار می‌دهند! بشریت را نجات دهد. همچنین کوپر درمی‌یابد که روح کتابخانه دخترش و عامل پدید آمدن گرانش درون اتاق درواقع خود او بوده که سعی داشته که خودش را به این مأموریت فراخوان کند! و در ادامه مانع سفر خود شود!!

پس از این ابر آگاهی! کوپر از طریق کدگذاری (کد مورس) روی ساعت مچی درون اتاق، مورف را از چگونگی غلبه بر جاذبه آگاه می‌کند و بدین ترتیب زمینه نجات بشریت را فراهم می‌آورد.

در این بخش، کوپر صحبت‌هایی در مورد موجوداتی که عامل شکل‌گیری این وقایع شده‌اند، می‌کند که جالب و قابل تأمل هستند:

تارس: کوپر. کوپر. جواب بده، کوپر.

کوپر: تارس؟

تارس: به گوشم.

کوپر: تو سالم موندی؟

تارس: یه جایی تو بعد پنجم اونا... اونا نجاتمون دادن.

کوپر: "اونا" کدوم خری هستن؟ و چرا می خوان کمکمون کنن؟

تارس: نمیدونم. اما اونا این فضای سه بعدی رو داخل فضای پنج بعدی‌شون ساختن تا به تو اجازه بدن درکش کنی.

کوپر: خب، فایده‌ای نداره.

تارس: چرا، داره. در اینجا تو زمان رو به عنوان یه بعد فیزیکی دیدی. تو متوجه شدی که می‌تونی

یه نیرو رو در طول فضازمان به کار بگیری.

کوپر: گرانش، که پیغامی بفرستیم؟

تارس: درسته... گرانش. می تونه از بعدها عبور کنه، از جمله زمان.

کوپر: اطلاعات کوانتوم رو به دست آوردی؟

تارس: بله. دارم اونو در همه‌ طول‌موج‌ها ارسال می‌کنم. اما هیچی ازاینجا بیرون نمیره، کوپر.

کوپر: من می تونم این کار رو بکنم. می تونم.

تارس: اما دادن چنین اطلاعات پیچیده‌ای به یه بچه...

کوپر: نه هر بچه‌ای.

تارس: حتی اگه اینجا مخابره‌اش کنی، اون تا سال‌ها به مفهومش پی نمی‌بره.

کوپر: می‌دونم، تارس. ولی باید یه راه ‌حلی پیدا کنیم وگر نه مردم زمین می‌میرن. فکر کن.

تارس: اونا ما رو به اینجا نیاوردن که گذشته رو عوض کنیم.

کوپر: نه، اونا اصلاً ما رو به اینجا نیاوردن، خودمون این کارو کردیم! هنوز نفهمیدی، تارس؟ من خودم رو به اینجا آوردم! ما اینجاییم تا با یه دنیای سه‌بعدی ارتباط برقرار کنیم. ما پل ارتباطی هستیم! فکر کردم اونا من رو انتخاب کردن، اما اونا منو انتخاب نکردن، دخترم رو انتخاب کردن.

تارس: برای چه‌کاری، کوپر؟

کوپر: تا دنیا رو نجات بده.

 

 

پس از کدگذاری ساعت مورف، ناگهان مکعب ایجادشده (فضای سه‌بعدی اتاق مورف) توسط دیگران (مراقبان بشریت!) از بین رفته و کوپر در فضا رها می‌شود. در سکانس بعدی، کوپر درون بیمارستان یک پایگاه فضایی نمایش داده می‌شود.

پزشک به کوپر 120 ساله! توضیح می‌دهد که بسیار خوش‌شانس بوده که سفینه‌های جستجوگر، موفق به یافتن او شده‌اند. او همچنین اعلام می‌کند که مورف در حال آمدن به آنجاست، اما به علت کهولت سن مجبور شده‌اند تا او را در حالت خواب انجمادی به پایگاه منتقل کنند.

کوپر سرانجام پس از سال‌ها با دخترش که حالا در سن کهن‌سالی به سر می‌برد، ملاقات می‌کند و مورف به او می‌گوید که متوجه شده که روح اتاق مطالعه او درواقع همان کوپر بوده و او بوده که همه این کارها را انجام داده است.

مورف از کوپر می‌خواهد که آنجا را ترک کرده و به سیاره‌ای که آملیا برند روی آن فرود آمده برود و در ساخت پایگاه و کلون سازی نسل جدید بشر به وی کمک نماید! ظاهراً در انتها هر دو نقشه A و B تحقق پیداکرده‌اند...

حال که با داستان فیلم و نکات علمی آن تا حدودی آشنا شدید، لازم است تا کمی هم در مورد مفاهیم موجود در لایه زیرین آن صحبت کنیم.

به‌طورکلی، جدا از مفاهیم علمی موجود در فیلم، می‌توان به داستان آن از زاویه متفاوتی هم نگاه کرد. بیایید یک‌بار دیگر بخش‌هایی از داستان را باهم مرور کنیم:

1 - طبق روایت فیلم، کوپر در یکی از پروازهای خود دچار حادثه شده و با هواپیما (سفینه) سقوط می‌کند.

2 - پروفسور برند به کوپر توضیح می‌دهد که نام مأموریت آن‌ها ایلعازر است که کنایه‌ای به معجزه حضرت مسیح در زنده کردن فردی به همین نام دارد.

3 - دانشمندان موفق شده‌اند 12 سیاره که احتمال ادامه حیات بشر روی آن‌ها بیشتر است، پیدا کنند و برای یافتن حقیقت، 12 فضانورد پیشرو را به آنجا اعزام کرده‌اند.

4 - برند برای کوپر از دو نقشه A و B صحبت می‌کند که طبق نقشه B قرار است با بردن نطفه‌های منجمد شده در سیاره‌ای جدید و قابل سکونت کلونی تشکیل شود.

 

5 - پس از شروع سفر کوپر و همراهانش، ارتباط تصویری آن‌ها به‌صورت یک‌طرفه درآمده ( به‌جز یک مورد که در آن کوپر برای فرزندانش پیغام فرستاد) و فقط افراد روی زمین قادر به فرستادن پیام برای افراد سفینه هستند و به‌طور خاص اعضای خانواده کوپر و پروفسور برند این کار را انجام می‌دهند!

6 - اعضای گروه کاوش، اندکی پس از آغاز سفر به خواب مصنوعی (انجمادی) رفته و پس‌ازآن وارد سفینه استقامت می‌شوند.

 

7 - مدت‌زمان سپری‌شده برای افراد روی زمین، به‌سرعت در حال تغییر است. حال‌آنکه برای ساکنان سفینه، این زمان ثابت و یکنواخت است (به‌غیراز یک مورد که دکتر رامیلی کهولت سن پیدا می‌کند و علت آن سهل‌انگاری خود او در رعایت کردن اصول اولیه معرفی می‌شود.)

 

8 - در انتهای مسیر، کوپر متوجه می‌شود که می‌تواند تمام خاطراتش را یکجا و در قالب یک فضای چندبعدی مشاهده کند.

9 - کوپر پس از نجات از فضا، به سفینه‌ای که محل سکونت جدید انسان‌ها محسوب می‌شود، منتقل‌شده و در آنجا در مکانی که بر اساس محل زندگی‌اش روی زمین شبیه‌سازی‌شده، ساکن می‌شود.

 

حال بیایید این اطلاعات را به گونه دیگری تفسیر کرده و با کنار هم قرار دادن آن‌ها پرده از راز اصلی فیلم برداریم:

1 - کوپر پس از سقوط هواپیما، در ابتدای فیلم یا کشته‌شده یا در کما (مرگ مغزی) قرار دارد. با این حساب، کل صحنه‌هایی که کوپر در ابتدای فیلم در آن‌ها حضور دارد، درواقع مروری بر خاطرات وی در حال کما یا مرگ هستند.

2 - شروع سفر فضایی کوپر همراه با نمایش صحنه خواب انجمادی، می‌تواند تعبیری از زمان اعلام مرگ مغزی به خانواده وی یا مراسم تدفین و یا خاک‌سپاری او باشد.

3 - علت ثابت ماندن سن کوپر و تغییر سن افراد روی زمین هم به همین دلیل است. کوپر در سنی که مرده (مرگ مغزی شده) باقی‌مانده، اما افراد زنده دچار تغییر سن می‌شوند.

4 - پروفسور برند درصدد است تا با استفاده از علم، در قالب پروژه‌ای به نام ایلعازر، مردگان (یا افراد مرگ مغزی شده) را به زندگی بازگرداند. او قول این اتفاق را به مورف داده تا پدرش را به زندگی بازگرداند. شعری از دیلن تامس ولزی که مدام پروفسور برند آن زمزمه می‌کند هم به نپذیرفتن مرگ و مواردی از این دست اشاره دارد.

 

"آن شب خوش (مرگ) را به سادگی نپذیر

پیری را نابود و در انتهای روز (زندگی) طغیان کن

طغیان کن علیه مرگ روشنایی

اگر چه خردمندان در نهایت تاریکی (مرگ) را حقیقت می دانند

زیرا که کلامشان به نبود روشنایی (زندگی) انجامیده

اما آن‌ها آن شب خوش (مرگ) را به سادگی نپذیرفتند"

شاید دختر برند و دیگر همراهان کوپر هم شرایطی مانند وی داشته باشند و همگی در بیمارستانی در کما باشند یا همراه با سقوط کوپر با او کشته شده باشند.

5 - ارواح می‌توانند صحبت‌های افراد زنده با آن‌ها را بشنود، اما امکان برقراری ارتباط را ندارند. به همین علت است که همه ارتباط‌ها در فیلم یک‌طرفه است (گویی زنده‌ها بالای سر بیمار مرگ مغزی یا سر قبر او نشسته‌اند!). نمایش این موضوع هم می‌تواند دلیلی بر مرگ یا به کما رفتن کوپر باشد (شاید همراهان وی نیز در چنین شرایطی قرار داشته باشند و از همین رو با وی هم‌سفر شده‌اند!)

 

6 - جایی که کوپر و مورف پیر با یکدیگر ملاقات می‌کنند، درواقع می‌تواند تعبیری از برزخ باشد (مکانی خارج از جو زمین!) که ازقضا شباهت زیادی به خانه وی نیز دارد (این موضوع با برخی تعابیر در مورد برزخ هم سازگاری دارد) وجود تابلویی که نام 16 نفر از پیشتازان فضا (12 فرستاده اصلی و 4 کاوشگر جدید) روی آن نوشته‌شده بود هم دلیلی بر این حرف است. در این زمان، مورف هم مرده و به همین دلیل هم می‌تواند با کوپر دیدار کند. گفتن این جمله که مورف برای رسیدن به این نقطه باید به خواب انجمادی برود، دلیل دیگری بر این ادعاست. از همین رو ممکن است که همه افراد حاضر در اتاق ملاقات هم همین وضعیت را داشته باشند.

7 - برند در سیاره‌ای قابل سکونت به همراه تخم‌های بارور انجماد یافته ساکن شده و قصد دارد تا کلونی جدیدی از انسان‌ها را به وجود آورد. این صحنه درواقع نمادی از آدم و هوا و فرزندان آینده آن‌ها را به تصویر می‌کشد. تصویری از شروعی دوباره برای بشریت.

8 - در مورد 12 فرستاده هم می‌توان تعابیر متفاوتی را برداشت نمود. ازجمله، اشاره به 12 سبت قوم یهود یا... (تعبیر این بخش را به عهده شما خواننده عزیز واگذار می‌کنم)

 

 

 

در یک جمع‌بندی کلی، شاید بتوان Interstellar نولان را فیلمی کنایه‌آمیز به مرگ و ماجراهای پس ‌از آن دانست که به شکلی کاملاً ماهرانه، روایت اصلی خود را در قالب داستانی علمی-تخیلی پنهان نموده است. اما این فیلم هم مانند همه فیلم‌هایی که سعی دارند پدیده مرگ را با استدلال‌های علمی-تخیلی تعبیر و تفسیر کنند، در ارائه مفهومی صحیح، منطقی و مستند ناکام مانده و در حد کنایه‌ای کودکانه از مفهومی عمیق باقی‌مانده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۷
مجتبی قنبری قدیر